سه ماهگی
سلام عزیزم
روزها مثل باد درگذره و شما سه ماه شدی
عزیز مادر هر چی میشه بزرگتر و ماه تر و هوشیار تر میشی کلی با مامانی میگی میخندی
متاسفانه چند روزی بود سرماخورده بودی و همچنان هم خوب خوب نشدی
بخاطر همین نیمه شعبان که قصد دَدَر داشتیم منصرف شدیم و با اصرار آبجی که میگفت بریم جشن رفتیم مصلی امام علی(ع) هم جشن بود هم نماز جمعه. اینم عکساش
قبل رفتن تو خونه
اینم مصلی:
موقع جشن بیدار بودی
به خطبه ها که رسید خوابیدی ولی موقع نماز بیدار شدی و دیگه نزاشتی نماز بخونم نمیدونم چرا گریه میکردی
از شنبه هم خاله اعظم جون اومدن کرمان و تا دیروز بودن کلی هم بهشون زحمت دادیم همش شما رو میزاشتم پیششون و آبجی رو میبردم کلاس
دیروز ظهر هم رفتیم ده بالا
اینم آبجی جون
از ده بالا که برگشتیم شما کچل شدی
این قبل کچل شدن
جالبه که آبجی هم گریه میکرد که منم میخوام کچل بشم
اینم از پسر کچلم
پسرکم این ماه به شکم زیاد میذاشتمت ولی انگار خوشت نمیامد هنوز هم موفق به غلت زدن نشدی همشم دستت تو دهنته
اینم عکس سه ماهگیت
و
سی و چهارماهگی آبجی
فداتون بشم گلای من